مبینمبین، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

مبین فرفری

استخر

چند ماهی که باباجو جون میره استخر(ناجی) هر دفعه که مبینو میبرد که ببره تو آب بازی کنه نمیرفت، کمی میترسید یه روز که با خاله زینب و عمو محمد رفتیم پیشه بابا عمو با مبین رفتند استخر عمو جون که مبینو خیلی دوست داره با بازی کردن مبینو برد تو آب حالا آقا مبین از آب در نمیاد و آقا پسر از ساعت 9صبح تا 2 با مامان میره استخر و6 تا 11شب با باباجوجون ماهان بیا اینجا با هم بخوابیم وقتی میره تو آب میگه منو نگیر بزار خودم بازی کنم اینجا هم با مایو دخترونه میره   ...
6 خرداد 1391

91/3/4

مبین جون امروز یکسالو یازده ماهه شدی ماه دیگه 4/ 4 تولدته دیگه برای خودت مردی شدی خوبو بدو میفهمی میدنی چه کاری بده نباید انجام بدی چه کاری خوبه،عزیز دل مامان وقتی صدای دزد گیر موتور بابارو میشنوی بدو میری تو راه پله میگی بابا جو جون بابا جون هم از ذوقش پله هارو چهارتا یکی میکنه که زود برسه ماچت کنه و خوراکی که برات گرفته بده بهت دیشب خونه دوست بابا جون شام دعوت بودیم قرار بر این شد بریم بیرون، تازه بساط قلیونو راه انداخته بودیم که بارون گرفت مجبور شدیم بریم خونشون بابا جون کمک کرد و جوجه هارو تو بالکن کباب کرد همه سر سفره بودیم که وقتی بابا جوجه رو آورد مبین بلند گف ت          ...
4 خرداد 1391

غنچه های پرپر شده توسط خاله شادونه در خرم دره

این عکسهارو که دیدم نتونسنم جلویه گریه ام رو بگیرم من هم یک مادرم میفهمم مادرانشون چه احساسی دارن.خدا به بازمانده هاشون صبر جمیل بده. نگار7ساله بهاره6ساله مهدی7ساله اگه خاله شادونه که دیگه الان اسمش خاله غم دونه ست اگر نمی فرمود حالا همه بچه ها برن پیش ماماناشون شاید اون ازدحام ناگهانی پیش نمی اومدو... متاسفم برای خودم و هم برای کسانی که اجازه میدن شخصیتهای پوچ ومسخره برامون بت بشن. ودست به دامان یک شخصیت تلویزیونی شده ایم که فقط بلد است با لب خوانی برای بچه هایمان شعر تکرار کنن.   ...
28 ارديبهشت 1391

مهمونی مبین

                 عزیز مامان مثل باباجون مهمون نوازی         اولش یک ساعتی با هم رقصیدید،کلی ازتون فیلم گرفتم بعد کمی براشون از شاهکارات تعریف کردی البته با دادا دودو گوگو مومو حرف زدن من براشون ترجمه میکردم   اون روز خیلی خوشحال بودی که دوستات پیشت بودند                   کمی هم کارتون نگاه کردید چه جالب الان میبینم هر 4تاییتون پا رو پا انداختید         ...
28 ارديبهشت 1391

شاهکار مامان

شاهکار مامان بیا تا بگم امروز صبح از ساعت 10صبح تا 1ظهر بیرون بودیم یعنی آقا پسر پارک تشریف داشتند بعدناهار خوردیم کمی استراحت کردیم .دوستای مبین آمدند دنبالش نمیتونستم تنها بفرستم بره خودمم رفتم از وسطی بازی، دوچرخه سواری گرفته تا بالا بلندی بازی ،12نفر بودند .بزرگشون 14سالش بودخلاصه خسته آمدیم خونه یکی از غذاهای آریناموفرفری رو گذاشتم کلی ذوق داشتم که چه جوری در میاد ولی خراب کردم، با اینکه خسته بودم زود دمی گوجه گذاشتم وقتی بابایی آمد اول دمی گوجه آوردم بعد شاهکار مامانو بابایی با دیدنش به به چه چه ای کرد که نگو تو دلم گفتم حالا بخور بعد ولی نه چنان با اشتها میخورد که نگو . واقعا خستگی دراومد حالا کجا رفت نمیدونم  ...
28 ارديبهشت 1391

نی نی داره میاد

مبین جون پسرم فردا میریم پیشه خاله مینا تا کمی دل داریش بدیم، تا جمعه بره بیمارستان وبسلامتی یه هم بازی برای شما بیاره،  خیلی دوست دارم عکس العمل تو روببینم ،تا به این سن، نی نی ندیدی ولی نمیدونم از کجا یاد گرفتی چهار دستو پا میری زبونتم میاری بیرون یعنی من نی نی هستم این کارت خیلی جالبه.               تمام صورت ،لباس وخونرو پودری کردی                          مبین هندی میشود ...
28 ارديبهشت 1391

بچه گربه

امروز قرار براین شد که بیرون نریم بمونیم خونه کارهامونوانجام بدیم اول از بالکن شروع کردیم داشتیم وسایل اضافه رو از بالا پرت میکردیم پایین که یه هو چشمم به چهار تا بچه گربه افتاد. اولش فکر کردم میترسی دیدم نه از گردنشون گرفتی میبری بالا گفتم مامان جون گردنشو نگیر دمبشون بهتره وای خدای من اصلا نمی ترسیدی دوست داشتی بگیری بغلت جای خاله لیلا و زینب خالی که بترسونیشون                امیر عباس به اینا میگن گربه خلاصه روزمون به گربه بازی گذشت کاری که نکردیم کارهم درآمد     شهادت خانم فاطمه زهرا(ص)تسلیت     ...
12 ارديبهشت 1391

مرد مامان

مبین جون مامان امروز یکسال و ده ماهت شده دیگه داری برای خودت مردی میشی همه کارهات برامون شیرینه و تازگی داره، همه کار برای مامان جون انجام میدی و هر کاری که دوست داری میکنی مامان هم باهات همکاری میکنه  عزیزم از یک تا چهار ماهی ،چشم ،دوغ وآب هم بلدی بخونی همون بار اول که تکرار میکنم یاد میگیری این یکی از شاهکارات غذاهای من خوشمزه است.پای کامپوتر بودم خبری ازت نبود فهمیدم سرت جایی گرمه ، چیزی نشد فقط رفتیم کفش نو خریدیم دیدم خونرو بوی پلاستیک سوخته مثل ذر قابلمه به خودم گفتم من که هنوز شام نذاشتم روی اجاق هم چیزی نیست پس این بویه چیه.    وای دیدم این بود،گذاشته بودی رویه بخاری   &...
12 ارديبهشت 1391

مرغ وحشتناک

                             امیر علی پسر عمه از صدای مرغ میترسید .منم با مرغم که صدای وحشتناکی داشت میترسوندمش ...
11 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبین فرفری می باشد