مبینمبین، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

مبین فرفری

عرشیا

بعد از چند روز، ازخونه خاله مینا رفتیم خونه بابی جون.                     اینم شاهکارت خونه بابی جون     با بابی جون رفتیم خونه خاله زهره(خاله مامان)خاله جون مریض بود  چندروز هم اونجا بودیم کلی با عرشیا بازی کردی وقتی میخواستیم بیایم خونه عرشیا گریه میکرد می گفت نرید من داداش ندارم ،ناگفته نمونه که خاله کلی حالش خوب شده بود.                       اینم یکی از کادوهای خاله زهره، استخر آب خاله جون ممنونم ...
4 اسفند 1390

سیسمونی ماهان جون(پسر خاله)

                                                        ٢٧ /11/ 90 بابی جون آمد دنبالمون رفتیم خونه خاله جون            کلی برای خودت ریاست میکردی باهمه وسایل یکی دوبار بازی کردی . هواسمون نبود ندیدیم چجوری سوار رورؤک شدی،یاد بچه گیات افتادی.           &nb...
2 اسفند 1390

اولین مهمان مبین

هشت صبح که بیدار شدم که کار خونه انجام بدم ،چون مبین مهمون داشت مبین هم بیدار شد نتونستم زیاد کاری بکنم نیکی جون مهمون مبین بود (سایت نیکی /nikikuchulu.niniweblog.com به نیکی جونم سر بزنید) کلی باهم بازی کردید و از سر کول هم بالا رفتید حالا بماند که یه دقیقه خوب بودید  وبعد سر هم جیغ میکشیدید. نیکی جون چه روز خوبی آمد خونمون ،روز ولین روز دوست داشتن نیکی جون ماهم دوست داریم مامان آرزو ممنونم که آمدید.                        این کادو نیکی جون به مبین هستش        ...
1 اسفند 1390

خوابهای مبین

                          بابا یغمو ول کن                          هیس من خوابم               توخوابم الله اکبر میگم                         خواب زیره کرسی .       ...
25 بهمن 1390

برف بازی

با بابی جون رفتیم خونه خاله زینب ،بابا علی نیومد چون اداره داشت جای بابا جون خالی بود خیلی برف بازی کردیم کلی پیاده روی کردیم برگشتنی خسته شدی بابی جون کولت کرده بود .خدایی من کم آورده بودم ولی بابی جون با کلی سرسره بازی روی برفها بازم تورو تا خونه کول کرد،بابا جون خدا قوت                               نرو بالا بابی جون رفتنی بالا خوردید زمین مبین جان آدم برفیمون کامل نشد مبینو گذاشتیم سرش. ...
22 بهمن 1390

پنگول

مبین جان قرار بود پنگول ساعت هفت امروز بیاد.ما زودتر رفتیم که جلو بشینیم ولی خیلی شلوغ بود و به زورجاپیداکردیم .عزیزم خیلی دوست داشتم بدونم اون لحظه چه  حسی داری ،وقتی پنگولو میدیدی میخواستی بری جلو . آروم نمی شستی همش میخواستی بری جلو. سرباز بیچاره همش دنبال تو بود که از پله ها نیوفتی نی نی که پیشت وایستاده هادی، پسر خاله سمانه دوست مامانی مراسم تموم شده ما هم سالونو برای خودمون گرفتیم     ...
19 بهمن 1390

بابی جون

بابی و مامی جون که بی خبر آمدند خونمون، از آمدنشون خیلی خوشحا ل شدیم بابا علی هم قرار بود شبو دیر بیاد وقتی فهمید بابی جون آمده زود امد خونه تو با بابی ومامی تا ساعت دو شب بازی کردی بابی جون انقدر باهات بازی کرد که خسته شد وخوابید حا لا نوبت مامی جون بود . مامان جون فکر کردی بزاری بالا دستم نمیرسه؟ مبین سیب زمینی رنده میکنه ...
19 بهمن 1390

حرف گوش کن مامان

عزیز مامان همین قدر که شیطون هستی، باهوش وحرف گوش کن هم هستی دو هفته هست که نوشته مو و توپ ،رویه در کمد و مامان وبابا رو روی در یخجال چسبوندم با چند بار تکرار یاد گرفتی وقتی جارو برقی میارم که جارو بکشم بدو میری دستمال میاری برای گرد گیری البته به عشق شیشه پاک کن. لباسهارو وقتی از ماشین در میارم زود میای ،که با هم پهن کنیم اولش میتکونی تا چروکشون باز بشه. تو یک سالگی ازمای بیبی گرفتمت ، وقتی جیش داری زود میری تو دست شویی میگی مامان، مامان   وقتی سفره ناهار یا شامو پهن میکنم زود میای وسایل سفره می بریی و کمک میکنی جمع بشه.خوش به حال بابا کارش کمتر شده چون پهن کردن و  جمع کردن سفره با بابا...
19 بهمن 1390

کارهاتو دوست دارم

                                                 یه سری کارهای تخصصی بلدی انجام بدی تا کفر من و بابا جون رو دربیاری. ١.با هر اسباب بازی فقط یک بار بازی میکنی. ٢.وقتی میریم خونه مامی یک راست میری بالای اپن .  ٣.موقع غذا خوردن مدام با قاشق میزنی روی ظرفها. ٤.تا دوربینو میارم که از کارهای قشنگت که انجام میدی فیلم بگیرم،دیگه اون کارو نمیکنیو ،بعد که دوربینو میزارم سر جاش دوباره همون کار قشنگو تکرار میکنی.       ٥.همیشه بیس بال بازی میکنی دائما ...
15 بهمن 1390

مبین باموهای جدید

باباجون وقتی از اداره اومد هوس مهمونی رفتن زد به سرش کجا بریم خونه خاله لیلا،نه خونه خاله زینب،بالاخره رفتیم اندیشه خونه بابی جون، چون همه اونجابودندجمعشون جمع بودگلشون آقامبین کم بود،خاله زینب ناهار اماده کرده بود بعد از ناهار بابی مبینو برد بیرون این دفعه بابی خیلی مشکوک میزد  بعد از یک ساعت بابی جون اومد بله من فقط غش نکردم زبونم لال شد داد نزدم مات ومبهوت نگاه میکردم این کیه بله مبینه که بابی موهاشو کوتاه کرده بود.   چقدر ناز شدی مامان جون قربونت برم من،وچون مبین عزیزم اولین بارش بودکه میرفت آرایشگاه بابی کلی به آقای آرایشگر وشاگرداش شیرینی(انعام)داده بود.مرسی باب...
14 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبین فرفری می باشد