نی نی وبلاگ
کلی ذوق کردی پسر خاله متین شمعهارو روشن میکرد تو فوت میکردی ...
نویسنده :
مامان مبین
17:40
ورزشکار
اسباب کشی
مبین جان پسرقشنگم ببخشید که نمی تونم خاطرات توبه روز،بنویسم چون مامان جون سرش خیلی شلوغه درواقع گردش نمی ذاره توخونه بمونیم. چندروزی رفتیم خونه جدید خاله مینا، خیلی قشنگ وبزرگ ...
نویسنده :
مامان مبین
11:33
سفرهای مارکوپلو
بعد از ٣هفته گردش امدیم خونه مبین جان میخوام بگم این ٣هفته کجاها رفتیم از خونه خاله زینب که امدیم فرداش بابا علی شیفت بود خاله لیلا امد دنبالمون که شبو تنها نمونیم ما هم از خدا خواسته با خاله رفتیم تا دیر وقت بیدار بودی کلی با متین بازی کردی. فردا شب که بابا علی که آمد رفتیم پارک پلیس که شهرداری جشن بازیافت گرفته بود که تاتر اجرا کردند خواننده داشتند و کلی آتیش بازی کردند خلاصه خیلی خوش گذشت. پنج شنبه صبح زود با خاله لیلا رفتیم بازار برایه مبین عزیزم کلی لباس زمستونی خریدیم تا دلت بخواد آتیش سوزوندی. مامی جون زنگ زد گفت خاله زهره (خاله مامان) خونمونه ماهم وس وسه شدیم با بابا علی رفتیم خونه مامی جون کلی با عرشیا...
نویسنده :
مامان مبین
11:29
روز دهم
ازغافلان محرم مرا جدا کنید پروانه های روز دهم راصداکنید  ...
نویسنده :
مامان مبین
23:51
ماه محرم
مبین جان پسر شیطون مامان ،امشب شب عاشورا با بابا علی رفتی هیت مامان جون تنها مونده دوست نداشتم مثل هر سال برم جای خواستم خونه بمونم. ظهر تاسوعا بردمت بیرون گذاشتمت تو کالسکه که بتونم کنترلت کنم دسته که امد توهم که بچه هارو دیدی ذوق زده شدی امدی پایین زنجیر گرفتی شروع کردی به زنجیر زدن تا ببری بالا اول به سرو صورتت میزدی بعد به شونه هات وسط دسته با اون زنجیر سنگین کشون کشون میدویدی منم نمیدونستم کالسکرو بگیرم یا دنبال تو بدوام خلاصه دیدم یه خانمی که دخترش هم سن تو بود بغل کرده داره با دسته میره کالسکتو دادم که دخترشو بزاره منم مواظب تو بشم بعد از دو ساعت پیاده روی خسته شدی سوار کالسکه شذی برای نهار رفتیم داخل هیت ماشالا انقدر...
نویسنده :
مامان مبین
23:01
خواب با بلال وخرس
اینجا فشم خونه خاله زینبه با خاله بابا جون رفتیم بلال خوری انقدر شیطون بازی در آوردی که خسته شدی و در حاله بلال خوردن خوابت برد اینم عکس نوزادیت مبین جان عادت داشتی با عروسک بخوابی بابا جون برای شما تاب (ننو)درست میکرد میزاشتیمت توش تا خوابت ببره یه پستونکم گوشیه لبت بود هر جا می رفتیم با خودمون سه چهار متر طناب هم میبردیم تا ننو درست کنیم اگر یادمون میرفت لای ملافه میزاشتیمت وتابت می دادیم تا خوابت ببره تاهفت هشت ماهگی این مدلی میخوابیدی خدارو شکر از سرت افتاد مخصوصا پستونک. ...
نویسنده :
مامان مبین
18:47
تبریک روز اتش نشان
تبریک به تو که در میان شعله های آتش،پیام آور ایستادن و سرخ زیستن هستی بابا جون روزت مبارک بابا جون میخوام یه جوک بگم ، یکی میخواسته اتش نشان بشه توی آزمون استخدامی ازش میپرسند اگر جنگل آتش بگیره و اون اطراف آب نباشه چه کار میکنی ؟ میگه : هیچی تیمم میکنم ...
نویسنده :
مامان مبین
20:53
خاله مهری
شام خونه خاله بابا جون بودیم ،کلی آتیش سوزوندی ...
نویسنده :
مامان مبین
20:47