اسباب کشی
مبین جان پسرقشنگم ببخشید که نمی تونم خاطرات توبه روز،بنویسم چون مامان جون سرش خیلی شلوغه درواقع گردش نمی ذاره توخونه بمونیم.
چندروزی رفتیم خونه جدید خاله مینا، خیلی قشنگ وبزرگ بود کلی برای خودت بازی کردی هرچی رومی دیدی همش می گفتی این چیه ماهم باذوق جواب میدادیم بعدرفتم کمک خانه، خاله لیلابرای اسباب کشی، دوهفته ای خانه خاله بودیم خیلی خوش گذشت مخصوصا به مبین عزیزم ،وسط کارتونها بازی میکردی وسایلی که ماجمع می کردیم می دیدیم توهمه روخالی کردی کلی به این کارهات میخندیدیم.
روزی که کارگرها آمدندوسایلها روببرند،بدورفتی طرفشون بازبونه خودت،نه نه نه إ إ إ إ گفتی که دست به کارتونهانزنید،امـااونها که نفهمیدندتوچی میگی ولی ازاخمی که کرده بودی تعجب کردند،بعدازاسباب کشی رفتیم خونه جدیده اونجاهم آتیش می سوزندی توی یک روزتمام وسایل هاروچیدیم باباجون هم خیلی به خاله لیلاکمک کرد .