بچه گربه
امروز قرار براین شد که بیرون نریم بمونیم خونه کارهامونوانجام بدیم اول از بالکن شروع کردیم داشتیم وسایل اضافه رو از بالا پرت میکردیم پایین که یه هو چشمم به چهار تا بچه گربه افتاد. اولش فکر کردم میترسی دیدم نه از گردنشون گرفتی میبری بالا گفتم مامان جون گردنشو نگیر دمبشون بهتره
وای خدای من اصلا نمی ترسیدی دوست داشتی بگیری بغلت جای خاله لیلا و زینب خالی که بترسونیشون
امیر عباس به اینا میگن گربه
خلاصه روزمون به گربه بازی گذشت کاری که نکردیم کارهم درآمد
شهادت خانم فاطمه زهرا(ص)تسلیت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی