مترو سواری
وقتی بابا علی رفت دانشگاه ما هم هوای اندیشه رفتن زد سرمون دوتای رفتیم مترو با اینکه دومین بارت بود با تعجب به این ورو اون ور با دقت نگاه میکردی چند روزی خونیه بابای موندیم با خاله زینب عمو محمد رفتیم کنتاکی خوردیم خیلی خوش گذشت با عمو محمد
بعد از چند روز رفتیم خونیه دایی مجید وقتی به هلیا تعریف کردیم با مترو امدیم خیلی خوشش امد گفت منم میبرید؟فردای اون روز با چهار تایی رفتیم مترو سواری وای وای آتیشی سوزوندید که نگو وسط راه برای خوردن غذا پیاده شدیم بعد دوباره امدیم مترو خلاصه بعد از هفت هشت ساعت خسته امدیم خونه.
دایی مجید از مسافرت کلی شلوارو کاپشن کفش برای مبین اورده بود دایی جون دستت درد نکنه