مبینمبین، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

مبین فرفری

حرف گوش کن مامان

عزیز مامان همین قدر که شیطون هستی، باهوش وحرف گوش کن هم هستی دو هفته هست که نوشته مو و توپ ،رویه در کمد و مامان وبابا رو روی در یخجال چسبوندم با چند بار تکرار یاد گرفتی وقتی جارو برقی میارم که جارو بکشم بدو میری دستمال میاری برای گرد گیری البته به عشق شیشه پاک کن. لباسهارو وقتی از ماشین در میارم زود میای ،که با هم پهن کنیم اولش میتکونی تا چروکشون باز بشه. تو یک سالگی ازمای بیبی گرفتمت ، وقتی جیش داری زود میری تو دست شویی میگی مامان، مامان   وقتی سفره ناهار یا شامو پهن میکنم زود میای وسایل سفره می بریی و کمک میکنی جمع بشه.خوش به حال بابا کارش کمتر شده چون پهن کردن و  جمع کردن سفره با بابا...
19 بهمن 1390

کارهاتو دوست دارم

                                                 یه سری کارهای تخصصی بلدی انجام بدی تا کفر من و بابا جون رو دربیاری. ١.با هر اسباب بازی فقط یک بار بازی میکنی. ٢.وقتی میریم خونه مامی یک راست میری بالای اپن .  ٣.موقع غذا خوردن مدام با قاشق میزنی روی ظرفها. ٤.تا دوربینو میارم که از کارهای قشنگت که انجام میدی فیلم بگیرم،دیگه اون کارو نمیکنیو ،بعد که دوربینو میزارم سر جاش دوباره همون کار قشنگو تکرار میکنی.       ٥.همیشه بیس بال بازی میکنی دائما ...
15 بهمن 1390

مبین باموهای جدید

باباجون وقتی از اداره اومد هوس مهمونی رفتن زد به سرش کجا بریم خونه خاله لیلا،نه خونه خاله زینب،بالاخره رفتیم اندیشه خونه بابی جون، چون همه اونجابودندجمعشون جمع بودگلشون آقامبین کم بود،خاله زینب ناهار اماده کرده بود بعد از ناهار بابی مبینو برد بیرون این دفعه بابی خیلی مشکوک میزد  بعد از یک ساعت بابی جون اومد بله من فقط غش نکردم زبونم لال شد داد نزدم مات ومبهوت نگاه میکردم این کیه بله مبینه که بابی موهاشو کوتاه کرده بود.   چقدر ناز شدی مامان جون قربونت برم من،وچون مبین عزیزم اولین بارش بودکه میرفت آرایشگاه بابی کلی به آقای آرایشگر وشاگرداش شیرینی(انعام)داده بود.مرسی باب...
14 بهمن 1390

مترو سواری

                                وقتی بابا علی رفت دانشگاه ما هم هوای اندیشه رفتن زد سرمون دوتای رفتیم مترو با اینکه دومین بارت بود با تعجب به این ورو اون ور با دقت نگاه میکردی چند روزی خونیه بابای موندیم با خاله زینب عمو محمد رفتیم کنتاکی خوردیم  خیلی خوش گذشت با عمو محمد                                             بعد از چند روز رفتیم خونیه دایی مجی...
14 بهمن 1390

فرش شستن بازی

                                               وقتی از خواب بیدار شدم مامانم گفت مبین جان بیا بریم بازی،منم خوشهال شدم گفتم چی بازی ؟گفت فرش شستن بازی. چه بازی خوبی   ...
14 بهمن 1390

خونه دايي

امشب 17تيرماه مبين و باباوماماني بعداز تولد ثنا،اومدن خونه دايي مجيد.                                مبين با هليا بازي ميكنن .مبين اتاق هليا رو حسابي بهم ريخته.       ...
14 بهمن 1390

عسل مامان بابا

                                                        این وبلاگ را برای فرشته کوچک زندگیمان مبین جان که با امدنش عشق و امید دوباره را به من و پدرش هدیه کرد و زندگیمان با امدنش روحی دوباره گرفت عزیز دل ما روز٤/٤روز تولد امام علی در بیمارستان چمران باوزن ٤کیلو قد ٥٤دور سر ٣٦دور سینه ٣٤گروه خون+Aدیدهبه جهان گشود مارا غرق شادی نمود. باشد تادر اینده با یاد اوری ...
14 بهمن 1390

فشم

     خاله جون زنگ زد گفت مبین جان دلم برات تنگ شده نمیخوای بیای خونه خاله گفتم میام ولی از دعوت کردن پشیمون نشی! با مامان عمه وآبجی ثنا رفتیم بابا علی دانشگاه داشت نیومد.چشمتان روز بد نبینه مامان اینور بدو عمه اونور بدو دنبال من وثنا خلاصه امروز 4روز از امدنمون  به خونه میگذره هنوز خبری از خاله زینب نیست.       بعد از خونه خاله زینب رفتیم مخابرات خاله لیلا افطاری. پارسال که مبین جان 2ماهت بود رفته بودیم با گریه هات یه قشقرقی به پا کرده بودی که نگو همه همکارای خاله لیلا امسال یاد کردند.   ...
14 بهمن 1390

کارتون با تاب

                                                       صبح که زود از خواب بیدار شدی حسابی بازی کردی خسته شدی برات کارتون گذاشتم، تاب هم درست کردم که راحت کارهامو انجام بدم نفهمیدم کی خوابت برد عزیز مامان بابا.   ...
14 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبین فرفری می باشد