مبینمبین، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

مبین فرفری

سیزده بدر

امسال هم مثل پارسال هلیا جون پیشمون بود خیلی خوش گذشت با این حال کمی بی حال بودی و صبح دارو داده بودم گفتم میخوابی ولی ماشالا کم نیووردی پا به پای ما حتی بیشتر شیطونی کردی تازه هلیا رو سوار کامیونت میکردی.   ...
13 فروردين 1391

بنایی

برای عید کلی برای بابا جون کار تراشیدیم هوس کردیم آشپز خونه رو به پذیرای اپن کنیم در این صورت من و تو بابا جونو تنها گذاشتیم تا به کارهاش برسه بنایی،نقاشی ،و کلی کار دیگه . چند روزی رفتیم خونه مامی جون بعد رفتیم خونه خاله مینا که خرید عید هم بکنیم  کلی داشت بهمون خوش میگذشت که مبین جون مریض شدی شب تا صبح تهوع می کردی که با عمو حسین بردیمت دکتر و بعد بیمارستان کودکان باهنر عظیمیه کرج بستریت کردیم بابا جونم اومد پیشمون خیلی ترسیده بود خودم که داشتم دیونه میشدم این عکسو گرفتم که همیشه یادم باشه، که بیشتر مواظبت باشم دیگه مریض نشی مبین جون ،دوست دارم .نمی دونی که وقتی رویه تخت خوابیده بودی و تب داشتی، من چه جور مثل بچه ه...
11 فروردين 1391

دوچرخه نو

 دوچرخت برات بزرگ بود ،بابا جون امروز با یه دوچرخه کوچیک که اندازه خودت بود امد خیلی ذوق زده شدی .بابا جون ممنونم بوس بوس به بابای مهربون . بابا جون انقدر مهربونه که هر وقت از اداره میاد یه وسیله خونه برای مامانی میخره همیشه دوست داره مامانیرو سوپرایز کنه. ممنونم همسر عزیز م. این بع بعی  که سوارش کردی داری میبری گردش دختر خاله المیرا کادو داده مرسی المیرا جون ...
8 فروردين 1391

عرشیا

بعد از چند روز، ازخونه خاله مینا رفتیم خونه بابی جون.                     اینم شاهکارت خونه بابی جون     با بابی جون رفتیم خونه خاله زهره(خاله مامان)خاله جون مریض بود  چندروز هم اونجا بودیم کلی با عرشیا بازی کردی وقتی میخواستیم بیایم خونه عرشیا گریه میکرد می گفت نرید من داداش ندارم ،ناگفته نمونه که خاله کلی حالش خوب شده بود.                       اینم یکی از کادوهای خاله زهره، استخر آب خاله جون ممنونم ...
4 اسفند 1390

سیسمونی ماهان جون(پسر خاله)

                                                        ٢٧ /11/ 90 بابی جون آمد دنبالمون رفتیم خونه خاله جون            کلی برای خودت ریاست میکردی باهمه وسایل یکی دوبار بازی کردی . هواسمون نبود ندیدیم چجوری سوار رورؤک شدی،یاد بچه گیات افتادی.           &nb...
2 اسفند 1390

اولین مهمان مبین

هشت صبح که بیدار شدم که کار خونه انجام بدم ،چون مبین مهمون داشت مبین هم بیدار شد نتونستم زیاد کاری بکنم نیکی جون مهمون مبین بود (سایت نیکی /nikikuchulu.niniweblog.com به نیکی جونم سر بزنید) کلی باهم بازی کردید و از سر کول هم بالا رفتید حالا بماند که یه دقیقه خوب بودید  وبعد سر هم جیغ میکشیدید. نیکی جون چه روز خوبی آمد خونمون ،روز ولین روز دوست داشتن نیکی جون ماهم دوست داریم مامان آرزو ممنونم که آمدید.                        این کادو نیکی جون به مبین هستش        ...
1 اسفند 1390

خوابهای مبین

                          بابا یغمو ول کن                          هیس من خوابم               توخوابم الله اکبر میگم                         خواب زیره کرسی .       ...
25 بهمن 1390

برف بازی

با بابی جون رفتیم خونه خاله زینب ،بابا علی نیومد چون اداره داشت جای بابا جون خالی بود خیلی برف بازی کردیم کلی پیاده روی کردیم برگشتنی خسته شدی بابی جون کولت کرده بود .خدایی من کم آورده بودم ولی بابی جون با کلی سرسره بازی روی برفها بازم تورو تا خونه کول کرد،بابا جون خدا قوت                               نرو بالا بابی جون رفتنی بالا خوردید زمین مبین جان آدم برفیمون کامل نشد مبینو گذاشتیم سرش. ...
22 بهمن 1390

پنگول

مبین جان قرار بود پنگول ساعت هفت امروز بیاد.ما زودتر رفتیم که جلو بشینیم ولی خیلی شلوغ بود و به زورجاپیداکردیم .عزیزم خیلی دوست داشتم بدونم اون لحظه چه  حسی داری ،وقتی پنگولو میدیدی میخواستی بری جلو . آروم نمی شستی همش میخواستی بری جلو. سرباز بیچاره همش دنبال تو بود که از پله ها نیوفتی نی نی که پیشت وایستاده هادی، پسر خاله سمانه دوست مامانی مراسم تموم شده ما هم سالونو برای خودمون گرفتیم     ...
19 بهمن 1390

بابی جون

بابی و مامی جون که بی خبر آمدند خونمون، از آمدنشون خیلی خوشحا ل شدیم بابا علی هم قرار بود شبو دیر بیاد وقتی فهمید بابی جون آمده زود امد خونه تو با بابی ومامی تا ساعت دو شب بازی کردی بابی جون انقدر باهات بازی کرد که خسته شد وخوابید حا لا نوبت مامی جون بود . مامان جون فکر کردی بزاری بالا دستم نمیرسه؟ مبین سیب زمینی رنده میکنه ...
19 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مبین فرفری می باشد